به یکباره دیدم بلند گوی مسجد به صدا درآمد مولوی مسجد محلمان بود. صدایش پر از استرس بود صدا میزد مردم از خانهها خارج نشوید مواظب …
به گزارش مرزنیوز؛ به یکباره دیدم بلند گوی مسجد به صدا درآمد مولوی مسجد محلمان بود. صدایش پر از استرس بود صدا میزد مردم از خانهها خارج نشوید مواظب ناموستان باشید عدهای ناجوانمرد وارد روستا شدهاند و نوامیس شما را با خود به گروگان خواهند برد. به یکباره صدای مولوی قطع شد، صدای تیر و تفنگ بلند شد نمیدانم چه خبر شده؟ پدرم هراسان به خانه آمد گفت درها را ببندید و برقها را خاموش کنید در آغوش پدرمان پریدیم پدرم رنگ به رخسار نداشت آب دهنش را به زور قورت داد و گفت عدهای متجاوزگر وارد روستا شدند با چشمان خودم دیدم دختر همسایه را کشان کشان با خودشان بردند پدرش زار میزد که نبریدش جواب پدرش گلولهای میان قلبش بود و بس – سهم زمین از وجود پدر دخترک خونی سرخ بود که بر زمین ریخت – تمام خواهر و برادرانم یک گوشه کز کرده بودند و آستین به دندان گرفتند – صدای پا میآمد انگار عده ای دارند به خانه ما نزدیک میشوند نفسها در سینه حبس شده بود وای خدایا امشب ما سهم کدامیک از این خدا بیخبرها خواهیم شد – همه آرزوی مرگ میکردیم ناگهان لگدی به در خورد و در به سرعت باز شد و صدای همه بچهها بلند شد خدایا به فریادمان برس نانجیبی وارد شد و گلولهای نثار پدرم کرد برق روشن شد و فقط چیزی را که بیادم هست پیراهن سفید پدرم بود که رنگ خون گرفته بود – نامرد روزگار تا دست به گیسوانم انداخت فریاد زدم و به ناگاه از خواب پریدم آه خدای من – صدای اذان از منارههای مسجد بلند بود مولوی داشت اذان میگفت خواهرانم در خواب راحتی بودند و مادرم از صدای جیغ من از خواب پریده بود وکاسهای آب برایم آورد ماجرا را برایش تعریف کردم در همین حال و هوا تا ساعت ده و نیم صبح لرزه بر بدنم بود تا اینکه باز هم صدای مولوی مان از مسجد بلند شد جمع بشوید مهمان داریم چه مهمانی- سراسیمه چادر به سرکردم سرکوچه بچههای مدرسه را دیدم در اوج آرامش با خانم مدیر به سمت مسجد میرفتند من هم به دنبالشان تا به مسجد رسیدیم هنوز از خواب وحشتناک دیشب وحشت به تنم مانده بود دست و پایم میلرزید انگار زبانم خوب در دهانم نمیچرخید لکنت گرفته بودم – درب مسجد دیدم چندین ماشین مرزبانی درب مسجد ایستادهاند و چند درجهدار با لباسهایی که بوی امنیت میداد – آه و نفس راحتی کشیدم – آری لباسشان مقدس بود و باید بر این لباس مقدس بوسه زد اگر این مرزبانان غیور نبودند شاید سهم ما دختران مرزی هر شب همان خوابهای وحشتناکی بود که شاید روزی به حقیقت تبدیل میشد شاخه گلی تقدیمشان کردیم بدان مفهوم که آرامش شب و روز من مدیون توست ای قهرمان. همان لحظهها بود که یاد حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت اگر در آن طرف مرزها جلوی داعش را نمیگرفتیم شاید امروز داعش گیسوان ما را در برابر نگاه پدرانمان چنگ میانداخت. با زبان بیزبانی و با نگاهی پر امید به مرزبان دم در گفتم همیشه برایتان دعا میکنیم که ارمغان حضورتان فقط امنیت است و شیرینی و امروز فهمیدم اگر امنیت نباشد زندگی نیست و با لبخند به مرزبانان گفتم دختر مرزنشین دختر مرزبان است – پدرم دعایم بدرقه راهت – مرزبان با تبسمی بر لب که انگار امید را جلوهگر است گفت این لباس من کفن میشود روزی که اجنبی بخواهد نگاه چپ به دختران ما بیاندازد. چقدر حرفش پر مفهوم بود ایکاش همه بتوانند سالها این یک جمله را تفسیر کنند وقت خداحافظی متوجه شدم در کنار مرزبانان دیگر دست و پایم نمیلرزد و زبانم دیگر لکنت ندارد.
آیدا دوستی، از دختران مرزنشین شهرستان مرزی خواف
لینک کوتاه: https://marznews.com/?p=204582